مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

تولد

و اما خاطره تولد دختر گلم مهرسا کوچولوی ما  3 اسفند ماه 1391 ساعت 8.30 صبح  روز پنجشنبه که البته وفات حضرت معصومه هم بود در بیمارستان خاتم شاهرود به دنیا اومد . وزن موقع تولدت 2.910 گرم و قدت 47 سانت بود ،البته وزن تولدت فکر می کنم اشتباه بود به 2 علت یکی اینکه توی سونوگرافی 10 روز قبل تولد وزنت 2.850 گرم بود و با احتساب روزی 50 گرم اضافه کردن شما باید 3.400 می شدی. بعدم اینکه 12 روز بعد تولدت که وزن شدی 500 گرم اضافه کرده بودی که یکم عجیب بود ،چون تقریبا یه همچین چیزی یکم دور از ذهن بود. البته شما 15 روز هم زودتر به دنیا اومدی روزی که قرار بود من مرخص بشم دکتر اطفال اومد و شما رو معاینه کرد و چون زردی داشتی 3 روز دیگه مجبور ...
30 خرداد 1392

جنسیت نی نی

من و بابایی سر این موضوع که کوچولوی ما دختره یا پسر با هم شرط بسته بودیم ( شرط شام) من میگفتم پسره و بابایی همش می گفت دختره ، البته نه اینکه دختر دوست نداشته باشم نه، ولی نمیدونم چرا همش تو رویاهام و خوابام میدیدم که پسر دارم  ولی خوب شما یک عدد دخملیه خوشکل بودی ما در تاریخ 1391/7/13 در مطب سونوگرافی فهمیدیم یه پرنسس داریم. وقتی بابایی فهمید شما دختری  اینجوری بود و مامانی هم ...
29 خرداد 1392

دوران بارداری

مامانی دوران بارداری خیلی بدی رو داشتم ،ویار شدید ، ضعف شدید بدن و سردردهای میگرنی که خیلی اذیتم می کرد. ولی خب انگار حتی سختی های اون دوران هم قشنگ بود، یه انتظار شیرین که باعث میشد همه چیز رو تحمل کنم . اولین باری که صدای قلب کوچولوتو شنیدم 1391/5/15 بود ، اون موقع 9 هفته و 1 روزت بود. از دردسرهای پیدا کردن یه دکتر خوب برات بگم  که مجبور شدم 3 تا پزشک عوض کنم و در اخر هم مجبور شدم برم یه شهر دیگه ، چون تو شهر ما فقط 2 تا پزشک زنان بود که خیلی هم سرشون شلوغ بود. البته خدارو شکر دکترت عالی بود و با تجربه، من که خیلی ازش  راضی بودم.
29 خرداد 1392

روزی که مادر شدم

تقریبا یک سال پیش بود ،چند روزی بود که حس و حالم عوض شده بود ، حال غریبی داشتم ، منتظر یه اتفاق بودم که زندگیمو عوض بکنه و از روزمرگی بیرون بیام .13 تیر 1391 بود که فهمیدم یه موجود کوچولو  در بطن من در حال رشد کردنه، اولش شوک شدم ،نمیدونستم چیکار کنم ، اون موقع پیش یکی از دوستام بودم ( رضوانه جون) که اون هم یه نینی تو شکمش داشت. اولین کسی که بهم تبریک گفت اون بود و بعد هم به بابا مجید زنگ زدم و اون هم کلی ذوق کرد ، به مامان جون (مامان خودم) هم زنگ زدم که کلی ذوق کرد و تبریک گفت .آخه شما اولین نوه بودی و خیلی برای وجودت لحظه شماری می کردن.
29 خرداد 1392

قبل از تولد

سلام عزیزکم دختر خوشکلم بالاخره مامانی تصمیم گرفت برای شما یه وبلاگ درست بکنه ، البته ببخشید که دیر شده ولی خب از قدیم گفتن ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. امروز که دارم این مطالب رو برات می نویسم 3 ماه و 26 روزته ، خیلی شیرین و دوست داشتنی هستی  و حسابی دل همه رو بردی. از خدا می خوام که همیشه حافظ و نگهدارت باشه و هیچ وقت لبخند از روی لبای کوچولوت محو نشه. ...
29 خرداد 1392
1